۵ ساله بودم که تصمیم گرفتم بهترین چیزهای دنیا را پیدا کنم.
با خودم گفتم : شاید بهترین چیزهای دنیا در طبیعت پیدا شود. چون طبیعت همه اش سبزی و سرزندگی است و چیز های خوب بیشتری در آنجا یافت می شود.سری به باغچه زدم . طبیعتی که پدرم خودش ساخته بود.
چشمم به بوته های گل افتاد . از خودم پرسیدم : آیا گل ها بهترین چیزهای دنیا هستند؟
ولی دیدم که گل همچین عمری هم ندارد و ظرف چند روز پژمرده می شود.
رفتم سراغ خاک و چون با لمس آن دستم کثیف شد از بقیه ماجرا منصرف و ناامیدانه روی مبل نشستم. زنبوری ویز ویز کنان آمد سمتم و روی پیشانی ام نشست . یک دفعه نیش تیزش را مثل چاقو فرو کرد توی پیشانی ام و جیغم تا آسمان هفتم بالا کشید.
بابا و مامان از اتاق بیرون پریدند و وقتی که فهمیدند ماجرا از چه قرار است کمی پماد روی نیش زنبور مالیدند و چسب زخم زدند.
کلی هم مرا بغل کردند و بوسیدند.
تازه جرقه ای در ذهنم روشن شد که تا آن موقع به عقلم نرسیده بود.
بهترین چیزهای دنیا پدر و مادر بودند!!!
درباره این سایت